من از کجا بدانم کدام رودخانه در دلت جریان دارد؟ کدام آفتاب در سینهات میدرخشد و کدام نسیم با جا پایت معطر میشود؟
من از کجا بدانم عقیقی که در دهان داری، کدام روز نگین انگشتری من خواهد شد تا با آن نمازهای یومیهام را متبرک کنم.”‹ وقتی که لبهای تو قفل شده است، وقتی به هیچ نسیمی اجازه نمیدهی که سری به چاردیواریات بزند.
وقتی ابرها نباریده از آسمان تو برمیگردند، وقتی تمام فصلهای تو زمستان است، من از کجا بدانم آنچه در سینه داری کدام دُر گرانبهاست؟ تو میتوانی، و باید به تماشای بهار دعوتم کنی و چهارباغ جهان با چشمهای تو شکوفا ”‹شوند.
وقتی سهم من ازتو سکوت است،از کجا بدانم کدام درخت در کدام فصل سایه امنی برای چشمهای گریزپای من است؟
مهربان من!
زبان زبدهات را از زیر آوارهای هزارساله خرافه بیرون بیاور. تا تیغ تو در نیام باشد، من از کجا بدانم تیغ هندی است یا چاقوی میوهخوری بیوهزنان در یک بعدازظهر کسل تابستان.
من نه رمالم نه غیبگو، من همسر توام، همان که پا به پای تو گرسنه میماند و از نگاه گرمت سیر نمیشود. من همسر توام همان که بهار بهار به پایت میبارد و بغل بغل با لبخندت شکوفا میشود و راه میافتد تا تابستانی که با هم تجربه کردیم.
تو بگو عزیز من، من از کجا بدانم کدام ابر در کدام سرزمین میبارد و کدام گیاه از خاک تا افلاک پر میکشد.وقتی آسمانت را از من پنهان می کنی و آفتابت را می پوشانی با کف دستهایی که از برکت عشق سرشارند.
جوانه بزن، شکوفا شو، تا جوان بمانیم و بدویم تا آخر دنیایی که برای ما نفس میکشد.
من راز چشمهای تو را بهتر از سکوتت میفهمم، دوستت دارم را با من بسیار بگو تا من از این جمله جادویی به وجد بیایم، بچرخم و تمام زمین را با کوههایش دور سرم بچرخانم.
عزیز من! با من حرف بزن، بخند، با من به افقهای دوردست خیره شو، فردا را ورق بزن چون روزنامهای که فقط خبرهای درست را درشت مینویسد.
همسرم، دنیا کوچکتر از آن است که ما برای ندیدن هم بدویم. کلمات حقیرتر از آنند که ما برای دوست داشتن هم با آنها دلیل بتراشیم، جمله ببافیم، شعر بسراییم.
با من با همان زبان ساده و اصیل حرف بزن، با همان نگاه بومی و لبخندی که با خودت از بهشت آوردهای تا پرندگان، ییلاق و قشلاقشان را فراموش کنند تا آسمان از ابرهای سیاه تهی شود تا پنج فصل سالمان بهار بماند و بهشت را در اردیبهشت تجربه کنیم.
منبع : چهار دیواری
کلمات کلیدی: